وبلاگ نی نی منوبلاگ نی نی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات من ونی نی نیومده

مامان دل نگران

جوجه ی مامان سلام 😘 مروز اومدم از نگرانی هام بگم،از دلواپسی هام از اینکه این روزا چی به سر مردم کشورم اومده که هر جا رو نگاه میکنی از 10 نفر 5 نفرشون نازا هستن وبچه دار نمیشن؟چند وقته شدیدا ذهنم در گیر شده 😕یه عالمه مامان منتظر تو نی نی وبلاگ هست که هر کدومشون چند ساله منتظر دیدن دوتا خط مساوی و صدای شنیدن قلب فرشته هاشونن؟راستی چرا باید اینجوری باشه؟چرا اینقدر نازایی زیاد شده؟خدایا زبونم لال زبونم لال اگه من یا عزیزانم هم اونطوری باشن چی؟  منکه میمیرم اگه اینجوری باشه😣😭نی نی جونم تو دلت پاکه از خدا بخواه که مامان رو منتظر نذاره ازش بخواه که حسرت به دلم نذاره من ارزو دارم لباسای رنگی وچین چینی تن دخترم بپوشم موهاشو خرگوشی ببندم واسش...
29 بهمن 1394

تولد دایی جون

نفس مامان چطوره؟همه ی زندگیم خوبی؟فردا تولد دایی جونته ولی خوب بخاطر اینکه خاله ایدا فرداشب سرکار بود امشب واسش تولد گرفتیم ساعت4بود که بابایی از سر کار برگشت خونه وتا اماده شدیم و رسیدیم هشتگرد ساعت 6 شد بعدشم همه باهم رفتیم سورن تو که یکی از کافی شاپ های معروف هشتگرده وحسابی خوش گذرونی کردیم و شام رو هم رفتیم خونه ی مامانی ویه فسنجون خوشمزه خوردیم وبعدشم که بساط تولد🎂🎁 جات خیلی خالی بود عزیزدل مامان ایشاله سال دیگه تو دل مامان باشی وخوشی هامون رو هزار برابر کنی اون موقع ست که من دیگه هیچ غمی تو دنیا ندارم، خیلی دوست دارم نی نی نیومده ی مامانی👶👶👶
29 بهمن 1394

بابایی مهربون😍

نی نی جونم سلام؟امروز اومدم بگم که چه بابای مهربونی داری واینکه امروز یهو همه ورخواست اومدنتو کردن بزار واسه تو و همه ی دوستای وبلاگی بگم چی شده امروز مامان فاطمه نوبت دکتر داشت منم چون چند وقته نیومدن خونمون ازش خواستم واسه شام بیان پیشمون وواسه شام غذاهای مورد علاقه دایی جونتو درست کردم که ایشون ضایعم کرد و بخاطر اینکه مشغول خوندن درس واسه کنکور ارشده تشریف نیاورد😡😡😡 باباپیام که از سرکار برگشت مثل روزایی که خرید کرده زنگ خونه رو زد ومنم از چشمی در نگاه کردم ودیدم یه چیز قرمزی دست باباست بله عزیزم بابا یه توپ خیلی بزرگ قرمز خریده بود که مثلا مامان باهاش ورزش کنه وشکمشو اب کنه منم از دیدنش کلی خوشحال شدم وبه شوخی به بابا گفتم الان همسایه ...
28 بهمن 1394

جایگزین عروسک کچل گمشده

عسل مامان سلام،دخمل مامانی خوبی؟👧 اره عزیزم درست شنیدی بهت گفتم دخمل چون دلیل دارم،فکر میکنم قبلا درمورد عروسک گمشده ی مامان یه چیزایی بهت گفته باشم ولی خوب برای یاداوری دوباره میگم😕من یه عروسک از دوران بچگیم داشتم که بیشتراز بقیه عروسکام دوسش داشتم وتا 3-4سال قبل نگهش داشته بودم ولی خوب دختر یه همسایه بد اونو دزدید با اینکه میدونستم دون برداشته ولی نمیشد ثابتش کرد این شد که داغ اون عروسک کچل با شکم گندش رو دلم موند 😭😭من همیشه دومورد اون عروسک با بابایی حرف میزدم تا اینکه دیشب که بابایی از سر کار اومد برخلاف همیشه در زد ومنم در رو واسش باز کردم ودیدم بابایی جلو در با یه جعبه شیرینی ودوتا شاخه گل تزئین شده پشت در واساده وقتی که ازش گرفتم ول...
26 بهمن 1394

ولنتاین😍😍

سلام عزیزدل مامان خوبی عشقم ؟امروز روز ولنتاینه روز عشق روز تو ،بابایی وخانواده ی عزیزم ،درسته که نیستی ولی بدون مامانی عاشقته 🎉🎊🎉🎉  امروز میخوام واسه بابایی یه روز قشنگ و بیاد موندنی بسازم البته اگه تنبلی دست از سرم برداره 😆😆اهان راستی تا یادم نرفته بگم امروز ارمین پسر عمه بابایی دفاع داشت وخدارو شکر خیالش راحت شد 🎓نی نی من واسه بابایی دعا کن که خدا کمکش کنهه تا از شر این پایان نامه خلاص شه منکه دیگه خسته شدم😕نازنین مامان خیلی دوست دارم انشالله سال دیگه روز ولنتاین تو دل مامان باشی که واست کادوهای خوشگ بخرم باشه عشقم🎁🎁🎁
25 بهمن 1394

دوری از بابایی

عشق مامی سلام،خوبی زندگی من؟میخوام خاطرات این چند روز رو واست تعریف کنم😊😊  نی نی گلم ودوستای وبلاگیم بیاید ادامه مطلب تا واستون بگم  روز چهارشنبه پسر خاله بابایی وخانومش صبا جون رفتن تهران واسه گردش وخرید وساعت 1:2شب بود که برگشتن خونه وتوی راه تصمیم گرفته بودن که تا رسیدن خونه وسایلشونو جمع کنن وبرگردن کرمانشاه وبا وجود اصرار زیادی که من وبابایی کردیم راضی به موندن بیشتر نشدن وبعد از 8 روز خوشگذرونی مارو تنها گذاشتن😞😞 ماهم تصمیم گرفتیم بعداز نهار بریم خونه ی مامان فاطمه چون دوهفته ای میشد که همو ندیده بودیم وچون من باید یه سری از کارای بیمارستان رو تحویل میدادم بابایی پیشنهاد داد که بمونم خونه ی مامانی وکاراهامو انجام بدم اول...
25 بهمن 1394

دلم گرفته

جوجه کوچولوی من خوبی؟امروز دل مامانی خیلی گرفته نمیدونم چرا؟شاید واسه اینه که دوهفتست مامام وبابای عزیزم وایدا وارش نازنینم رو ندیدم امروز مامان فاطمه زنگ زد که فرداشب با مهمونامون بریم خونشون منم گفتم امکان داره فردا برن اگه رفتن میریم در غیر این صورت اونا نمیان ومیمونه بعد از رفتنشون😢😢😢😢 ناز مامان عصر بود که دیگه طاقتم طاق شد وبغل بابایی یه دل سیییییر گریه کردم طفلی مات ومبهوت مونده بود که دلیل گریم چیه😮😮مثل همیشه که من دلم میگیره هی میپرسید من کاری کردم؟حرفی زدم؟اتفاقی افتاده والبته اون جمله ای گه من ازش بدم میاد(مگه من مردم که گریه میکنی)😠ولی خوب نمیدونه که من یه زنم یه زن که گاهی وقتا احتیاج داره گریه کنه تا عقده ای که معلوم نیست چیه ...
21 بهمن 1394

فسقلی

نی نی جون مامان سلام امیدوارم روزی که این مطلب رو میخونی فسقلی کوچولو ما پیشمون باشه وهمبتزی خوبی باشه واست. درست شنیدی عزیزم فسقلی😍بیا ادامه ی مطلب تا بگم قسقلی کیه عشق مامانی فسقلی یه طوطیه ناز و کوچولو که بابایی بخاطر علاقه ای که به تو تو(طوطی مامان فاطمه)داشت وبهانه ی تنهایی من تو خونه وتولدم خرید🐦تقریبا این شکلیه. فسقلی ما زیر 6ماهشه وهنوز هنجره ی کاملی نداره البته چند بار که بردیمش پیش توتو بعد جیغ زدن وحرف زدنای توتو یه خورده جیغ میزنه که صدای خیلی نازک و باحالی داره دیروزم که به صبا جون مشغول حرف زدن بودیم یه 5 دقیقه ای جیغ های کوچولو زد که ما کای تعجب کردیم و البته ذوق کردیم😅😅😅😅 نی نی جونم بابا کلی با فسقلی رفیق شده وخیلی زود...
21 بهمن 1394

یه روز برفی

سلام عشق من خوبی مامانی?دوری از مامان خوش میگذره؟ امروز یه روز برفیه قشنگه میخواستیم با پسرخاله ی بابا وصبا جون بریم بیرون یه دوری بزنیم که بابایی گفت صبر کنیم تا بیاد بعد بریم. خیلی دوست داشتم بودی ومیرفتیم برف بازی واست ادم برفی کوچولو درست میکردم اندازه ی خودت 😍😍😍😍 عزیزدلم هنوز منتظر پر... هستم که بیاد ولی هنوز خبری نیست امروز با بابایی میرم چند تا بی بی چک میگیرم ببینم چی میشه،نی نی مامان یه وقت فکر نکنی مامان دوست نداره ها من عاشقتم ولی خوب فعلا زوده که بیای بمون پیش خدا وفرشته ها تا به وقتش بپری تو بغلم نازنینم👪👶👱 خیلی دوست دارم نی نی جونم لاکپشتی بیا پیش مامانها باشه عشقم؟؟🐢
19 بهمن 1394

مهمونای باحال

سلام عزیز دلم خوبی?مامان رو ببخش که خیلی وقته چیزی ننوشتم،میدونی من مقصر نیستم میام وکلی واست مینویسم ولی یهویی همه پاک میشه و من تنبل حال دوباره نوشتن رو ندارم. این چند روز خیلی خوش میگذره بیا بریم ادامه مطلب تا واست بگم چرا روز چهارشنبه بود که پسر خاله ی بابایی از کرمانشاه زنگ زد که میخواد با صباجون بیاد خونمون وچون بعداز کلی اصرار من وبابا قبول کردن بیان خیلی خوشحال شدیم،پسرخاله حدود ساعتای 4-5صبح پنجشنبه رسید وچون دیر اومدن بابایی نتونست بره سر کار بعداز نهار بود که یهویی به سرمون زد راه بیفتیم بریم شمال بعد از این پیشنهاد همه اینجوری شدیم😄😄😄😄تا ساعت 5 همه چی رو اماده کردیم ورفتیم بین راه مثل همیشه اشکده کندوان زدیم بغل تا از اش خوشمز...
18 بهمن 1394